نت نوشته های پرهام

در این وبلاگ در مورد همه چی می خواهم بنویسم

نت نوشته های پرهام

در این وبلاگ در مورد همه چی می خواهم بنویسم

سه ماهی قشنگ



یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در آبگیری که آبش از چشمه ای زیبا می آمد، سه ماهی زندگی می کردند. اولی باهوش بود، دومی هم همین طور بود، و موقعی که مشکلی پیش می آمد، فکری می اندیشیدند  و سومی هم دوست داشت همیشه استراحت کند. یک روز دو میهیگیر آمدند تا ناهار بخورند و استراحت کنند. اولین ماهی رفت جلو تا ببیند آن دو به هم چه می گویند، ماهی دید که دارند می گویند، می خواهند آنها را صید کنند. ماهی آمد و گفت آنها می خواهند ما را صید کنند. ماهی دومی و سومی گفتند حتما اشتباه شنیده ای. ماهی اول رفت به چشمه بعد از اینکه آن دو ماهیگیر استراحت کردند و از خواب بیدار شدند، ماهی دوم تازه فهمید که ماجرا از چه قرار است. می خواست که به ماهی سومی بگوید اما نمی توانست بگوید، چون ماهی سوم مشغول بازی کردن بود. ماهی دوم پا به فرار گذاشت ولی ماهی سوم صید شد.

قصه ما به سر رسید - کلاغه به خونه اش نرسید.

بالا رفتیم دوغ بود - پایین اومدیم راست بود.

قصه ما راست بود.